چه بی تابانه می خواهمت ای که دوریت آزمون تلخ زنده به گوریست...

روز اول پیش خود گفتم دیگرش نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خودم بودم
ظلمت زندان مرا میکشت باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی می شنیدم نیمه شب
در خواب هایهای گریه اش را
در صدایم گوش می کرد درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی؟
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی؟
بانگ او آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر میخواست
قلب من در سینه میلرزید مثه قلب بچه آهوها
شکل سر گردانی من ود بوی غم میداد چشمانش
می نشینم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها
روزها رفتند و دیگر نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا که آن مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم...
تو مرا می فهمی...من تورا می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.