دوستت دارم تا بی نهایت...
دیشب با آقایی جونم آشتی کردیم
یه عالمه ام عشقولی شدیم
قربونش برم مهلبون خودمه دیه
صبحم مثه همیشه جون جونمو بیدار کردم بره سر کارش
خودمم سفال داشتم رفتم ولی نتونستم خوب کار کنم نمیدونم چرا اصلا نمیتونستم تمرکز کنم
برف ام میومد دیگه استادمون گفت زود کلاسو تعطیل کنیم
۲ساعت طول کشید بیام خونه تا یه مسیری پیاده اومدم بقیه شو با تاسکی رفتم پیشه علی از اونجا با اون امدم خونه
تا رفتم تو علی که دید خواهرش مثه آدم برفی شده اینجوری شد![]()
.
آقایی هنوز سر کاره منم همش حوصلم سر میره
خوب چیکار کنم دلم براش تنگ شده.
تاهمیشه عاشقت می مونم بهترینم.
+ نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن ۱۳۸۸ ساعت 20:29 توسط "محمد و لیلا"
|
تو مرا می فهمی...من تورا می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.